راه و بی راه افسانه ای عامیانه است،که روایات متعددی از ان وجود دارد ، و مشهور ترین روایت از این قرار است که،جوانمردی نیک سرشت به نام((راه))روزی عازم سفر شد و چون قدری از دروازه شهر فاصله نگرفته بود،با مردی به نام ((بی راه))همسفر شد...چند روزی که با هم همسفر بودند،راه اذوقه ی خود را نصف می کرد و هر دو می خوردند،تا اینکه اذوقه راه تمام شد و بی راه شروع کرد به تنهایی از اذوقه ی خود خوردن...راه که وضع را دلنشین ندید از همسفر رِند خود جدا شد و تنها به سفر خود ادامه داد،تا اینکه به هنگام شب به اسیایی رسید و در پستوی ان خوابید..نیمه های شب دید که شیری،پلنگی ،گرگی و روباهی،وارد اسیا شدند وهر کدام از چیزی خیر می دهند...پلنگ جای کیسه های اشرفی موش ها را بر ملا کرد و گرگ نشانی دوای بیماری دختر پادشاه را داد و روباه از مکان گنجی بزرگ و پر جواهر گفت...راه فردا صبح سراغ اشرفی ها رفت و بعد دوای دختر پادشاه را خرید و او را شفا داد...پادشاه دختر خود را به عقد او در اورد و نیمی از دارایی اش را نیز به او بخشید...چندی که گذشت راه گنجی راهم که روباه نشانی داده بود در اورد و برای خود قصری ساخت...مدتی بعد بی راه دوباره او را دید و از احوالش پرسید و راه تمام ماجرا را برای او بازگو کرد..بی راه به طمع افتاد و شبانه به همان اسیا رفت...باز حیوانات جمع شدند،اما این بار بوی ادمیزاد که به مشامشان خورد،مجال ندادند که اسراشان را بشنود؛تکه تکه اش کردند و هر یک تکه ای از ان را خورد.
این افسانه به نام(( مرد و نامرد)) نیز مشهور است و روایت دیگری از ان بنام ((خیر و شر)) وجود دارد ،که ((نظامی)) شبیه به ان را اورده است.