,پاسدار سلولها بهما ميگفت خيال نكنيد كه دارند تير آهن خالي ميكنند، بلكه دارند اعدامتان ميكنند.
بهمن جنت صادقي كه خود از سال 59 دستگير شده و در زندان اوين بوده است به يكي از جنايات احمدينژاد، در تير خلاص زدن به شمار زيادي از زندانيان سياسي در يك شب اشاره ميكند.
عكس از آرشيو:
«5 مهر سال 60 بود، من در زندان اوين بند يك طبقه بالا اتاق شماره شش بودم. حوالي ساعت دو بعد از ظهر بود كه محمود احمدينژاد كه در زندان او را ميرزايي صدا ميكردند، دريچه اتاقها را باز ميكرد، و چيزي به زندانيان مي گفت بعداز بازكردن دريچه اتاق ما با يك حالت لرزان و ترسان گفت براي هر كدام از اين اتاقها يك نارنجك كنار گذاشتهايم، و بلافاصله دريچه را بست و رفت.
ما از اتفاقات بيرون خبر نداشتيم، ولي از رفت و آمدها و جست و خيز پاسداران در محوطه زندان و بالاي ساختمان و روي پشت بام ميفهميديم، كه در خارج از زندان خبرهايي هست. چون بهشدت ترسيده بودند. همچنين صداي شليك و تيراندازي را ميشنيديم، ساعت چهار بعدازظهر بود، پاسدار محمود احمدينژاد، به همراه يك بازجوي بهنام مصطفي رمضاني و يك پاسدار شكنجهگر بند بهنام محسن در اتاق ما را باز كردند، سه نفر از زندانيها از جمله من را جدا كردند، همين كه در اتاق را بستند، چشمبندمان را زدند و ما را زير ضربات مشت و لگد قرار دادند، بهحدي كه ما تعادلمان را ازدست داده بوديم، ما را از توي بند كشانكشان به زير هشت (اتاق نگهباني بند) بردند. بازهم آنجا ميرزايي( احمدينژاد) من را زير مشت و لگد گرفت و بهداخل يك اتاق چهار در چهار، پشت اتاق نگهبانان و پاسداران بند پرتاب كرد..
من را به راهرويي بردند كه ابعادش حدود 100متر در سه متر بود، تعداد زيادي زنداني در اين راهرو نشسته بودند، در فرصتي كه پاسداران زندان نديدند، چشمبندم را مقداري بالا زدم. ديدم كه دو طرف راهرو زندانيان زيادي با چشمبند نشستهاند، تعدادي هم كه شكنجه شده بودند، روي زمين دراز كشيده بودند. هر لحظه به تعداد نفرات اضافه ميشد. دنبال دو نفري بودم كه از سلول ما را باهم آورده بودند و ميخواستم بدانم كه آيا آنها كسي از اين نفرات را ميشناسند يا نه؟
ناگهان يكي از نفراتي را كه در خارج زندان ميشناختم، بهنام وحيد ديدم، خودم را به بهانهيي به او رساندم. وقتي خودم را به او شناساندم، او به من گفت كه دستگيرشدگان را براي اعدام ميبرند.
حدود ساعت هشت شب بود كه همه را سي نفر سي نفر به صف كردند. من در صف سي نفر دوم پشت سر وحيد بودم. وقتي از ساختمان و محل بندهاي زندان اوين خارج شديم و وارد محوطه زندان شده و بهطرف پشت بند يك ما را بردند، از آنجا كه من از سال 59 در زندان بودم و آنموقع بدون چشمبند تردد ميكردم، آنجا را خوب ميشناختم، وقتي پيچيديم پشت بند يك، احساس كرديم كه ديگر اعدام قطعي است. يكي ازنفرات شروع كرد دعايي را با صداي بلند خواندن احمدينژاد كه كنار صف ما حركت ميكرد، به زدن زندانيان با كابل پرداخت. و از هيچ اذيت و آزاري عليه زنان و مردان زنداني كوتاهي نميكرد
…. به محض اينكه سي نفر اول بهطرف پشت ساختمان پيچيدند و قبل از رسيدن ما، ناگهان صداي لاجوردي بلند شد. كه گفت : آقاي مهندس ميرزايي آن سه نفر را بكش بيرون.
در همين لحظه چند پاسدار آمدند و من را از صف خارج كردند، فكر ميكردم چرا مرا از صف خارج كردند.مرا بستند به يك تيرك. با سه قطعه بند چرمي مرا از سه قسمت بدنم، پيشاني، سينه و بالاي زانو به تيرك محكم كردند.
بعداز يك ربع چشمبند ما را باز كردند. ديدم كه سي نفر از نفرات را كه صف اول بودند،پشتشان به ديواره تپه اوين، و بفاصله 15 متري آنها هم تعدادي پاسدار ژ3 بدست بهخط شده بودند. پروژكتورهايي كه بالاي ساختمان بند يك اوين نصب كرده بودند آن محوطه را روشن كرده بود. من بهوضوح چهره تكتك زندانيان را ميديدم. چهره پاسدارهايي كه آنجا بودند را هم ميديدم. چهره اين جلاد خونآشام، اين محمود احمدينژاد را هم بوضوح ميديدم، لحظاتي در همين حال و هوا بودم، كه لاجوردي فرمان شليك داد. در يك لحظه ديدم كه اين سي نفر مثل گلبرگهاي بهاري به زمين ريختند. تعدادي از آنها درخون خود ميغلتيدند و دست و پا ميزدند. ، محمود احمدينژاد كه به او ميرزايي ميگفتند، بههمراه سرجوخه اعدام مجتبي به زندانياني كه هنوز در خون خود ميغلتيدند و هنوز زنده بودند، تيرخلاص ميزدند.
هيچگاه نميتوانم آن حالت را توصيف كنم. سري دوم را آوردند. همانجا، در اين صف يك لحظه چشمم به وحيد افتاد. همه خاطراتي كه با او داشتم جلو چشمم زنده شد. نفهميدم چقدر گذشت، من داد و بيداد ميكردم. دوباره دستور شليك دادند. بازهم زندانيان به زمين افتادند. تعدادي با تمام وجودشان شعار ميدادند. باز هم تير خلاصزدن توسط اين احمدي نژاد، بههمراه لاجوردي شروع شد. گاهي چشمم به دليل فشاري كه از ديدن اين صحنهها احساس ميكردم، تار ميشد و نميتوانستم ببينم.…
به سمت سي نفر سوم شليك كردند. لحظهيي بود كه يك زنداني زن ، روي زانو بود، توي همين حالت پاسدار احمدينژاد به سمت او دويد و به اين زنداني زن تير خلاص زد. بعد از اين صحنه من از هوش رفتم.
بعداز بيست و چهار ساعت بههوش آمدم، در گوشهيي از قسمت نگهباني افتاده بودم. بعد من را بردند به سلول خودم. ساير زندانيان ميگفتند تا 10 سري سي تايي ديشب صداي رگبارهاي متعدد و تير خلاص شنيده اند. پاسدار سلولها ديشب بهما ميگفت خيال نكنيد كه دارند تير آهن خالي ميكنند، بلكه دارند اعدامتان ميكنند.
احمدي نژاد با لاجوردي آن شب به 300 زنداني تير خلاص زده بودند
برگرفته از سايت ايران بريفينگ
No comments:
Post a Comment