Friday, September 19, 2014

بی تفاوتی وزن مرده تاریخ است

بیزارم از بی تفاوت­ها. من نیز چون فریدریش هبل گمان می‌کنم زیستن به معنای پارتیزان بودن است. انسان­های دست تنها و بیگانه با شهر نمی­توانند وجود داشته باشند. آن که زنده است، به راستی نمی...­تواند شهروند باشد و موضع­گیری نکند. بی تفاوتی، کاهلی است؛ انگل‌وارگی است؛ بی‌ جربزگی است. زندگی نیست. و از این روست، که من از بی تفاوت‌ها بیزارم.
بی تفاوتی، وزن مرده‌ی تاریخ است؛ گلوله‌ای سربی است برای فرد مبدع و مبتکر؛ و ماده‌ی راکدی که در آن غالب هیجان‌های درخشان غرق می‌شوند. باتلاقی است که شهری کهنه را در بر می‌گیرد و بهتر از دیوارهای محکم و نیکوتر از سینه‌ی جنگ­جویان از آن شهر محافظت می‌کند. زیرا در مرداب­های غلیظ گل آلود خویش حمله کنندگان را می‌بلعد و از میان می‌برد و دل­سرد می‌کند و گاه نیز ایشان را از اقدام قهرمانانه منصرف می‌کند.
بی تفاوتی، قدرت­مندانه در تاریخ عمل می‌کند. منفعلانه عمل می‌کند، اما عمل می‌کند. قضا و قدر است و آن چه که نمی­توان روی آن حساب کرد. آن چه که برنامه ها را ویران می‌کند، که طرح ­های خوش­ ساخت را واژگون می‌کند. ماده‌ی زشتی است که علیه شعور طغیان می‌کند و آن را خفه می‌کند؛ و این چنین است آن چه روی می‌دهد که در شرّی روی همه هوار می‌شود؛ امکان خیری که یک کُنش قهرمانانه (با ارزش جهان­شمول آن) می‌تواند به وجود آورد، دیگر آن قدر ناشی از ابتکار معدود افرادی که عمل می‌کنند نیست، بلکه به بی تفاوتی و عدم حضور بسیاری از آن­ها وابسته است.
آن چه رُخ می‌دهد، از این روی نیست که برخی می‌خواهند روی بدهد، بلکه بدین خاطر است که توده‌ی انسان­ها با میل خویش کناره ­گیری می‌کند و رخصت فعالیت و کور شدن گره‌هایی را می‌دهد که بعدها تنها شمشیر خواهد توانست آن­ها را از هم بدرد. اجازه‌ی اشاعه‌ی قوانینی را می‌دهد که تنها طغیان خواهد توانست آن­ها را باطل کند و می‌گذارد انسان­هایی بر قدرت سوار شوند، که بعدها تنها شورش خواهد توانست آن­ها را سرنگون کند.
تقدیری که به نظر می‌رسد بر تاریخ مسلط است، هیچ نیست مگر نمودِ وهمیِ این بی تفاوتی و عدم حضور که در سایه‌ی عواملی پخته می‌شوند، دست‌های معدودی که دام زندگی همگانی را می‌بافند، دست‌هایی که هیچ نظارتی آن­ها را نگاهبانی نمی کند، و توده غافل است، چون اهمیتی به آن نمی­دهد.
تقدیرهای یک عصر، همه دست­ ساز بینش ­های باریک و اهداف کوتاه مدت و بلندپروازی ­ها و علایق شخصی گروه­ های کوچک کُنش­گر است، ولی توده‌ی انسان­ها غافل است؛ زیرا بدان وقعی نمی­گذارد. آن گاه عواملی که دیگر پخته شده‌اند، سر بر می‌آورند و دامِ در سایه بافته شده نیز برای ایفای نقش خویش سر می‌رسد.
به همین روی، به نظر چنین می‌رسد که تقدیری هست در فروفکندن همه چیز و همه کس. به نظر می‌رسد تاریخ هیچ نیست جز یک پدیده‌ی طبیعی عظیم. یک فوران. یک زمین لرزه که همه قربانی او می‌شوند: آن که خواسته و آن که نخواسته، آن که می‌دانسته و آن که نمی‌دانسته، آن که کُنش­گر بوده و آن که بی تفاوت؛ و این آخری به خشم می‌آید و می‌خواهد خود را از پیامدهای رویداد مبرا کند. می‌خواهد آشکارا بگوید که او نمی­خواسته؛ که او مسئول نبوده. برخی ترحم آمیزانه ناله می‌کنند، بقیه وقاحت بارانه دشنام می‌گویند، ولی هیچ کس از خویش نمی­پرسد - یا‌ اندک‌اند آنان که از خویش می‌پرسند: اگر من هم وظیفه ­ام را انجام داده بودم؛ اگر سعی کرده بودم ارزشی به اراده‌ی خویش بگذارم و به نظر خود، آیا آن چه رُخ داده است، روی می‌داد؟ ولی هیچ کس نیست - یا‌ اندک‌اند آنان که از بی تفاوتی خویش ضربه‌ای می‌خورند و از دیرباوری شان و از آغوش نگشودن برای... و کُنش نورزیدنشان با گروه­های شهروندانی که دقیقا برای پرهیز از همان شر می‌جنگیدند و تکلیف خویش را برای بازآوردن آن خیر به انجام می‌رساندند.
بیش­ترشان اما ترجیح می‌دهند در رویدادهای رُخ ‌داده سخن از ورشکستگی آرمان‌ها بگویند و برنامه­ های به شکست انجامیده و از این دست دل­خوش­کُنک‌های دیگر؛ و این‌ گونه غیبت خویش را در ایفای هر مسئولیت از سر می‌گیرند. البته نه از این بابت که از قبل نمی­توانند چیزها را واضح ببینند و چندباری قادر نبوده‌اند راه­ حل­های خوبی را پیشنهاد بدهند برای مشکلات حاد یا مشکلاتی که نیاز به آمادگی وسیع و زمان کافی داشته‌اند و به همان نسبت اضطراری بوده‌اند، بلکه به این دلیل که این راه ­حل­ها با حالتی بسیار زیبا عقیم می‌مانند و این مشارکت در زندگی همگانی با هیچ نور اخلاقی‌ای جان نمی‌یابد؛ چون یک محصول کنجکاوی روشنفکرانه است و نه ناشی از احساس گزنده‌ی یک مسئولیت تاریخی که همه را در زندگی کُنش­گر می‌خواهد و لاادری­گرایی و بی تفاوتی را به هیچ روی نمی­پذیرد.
هم­چنین بدین خاطر نیز بیزارم از بی تفاوت‌ها: زیرا ناله‌ی معصوم جاوید بودنشان، ملولم می‌کند. من از هر یک از ایشان حساب می‌پرسم که چگونه تکلیفی را که زندگی برایشان مقرر کرده و روز به روز مقرر می‌کند، به انجام رسانده‌اند؟ از هر آن چه کرده‌اند و به ویژه از هر آن چه نکرده‌اند و احساس می‌کنم بتوانم سخت باشم و ترحم خویش را تلف و اشک­هایم را با آن­ها قسمت نکنم.
من پارتیزانم، زنده ­ام و در وجدان­های ستبرِ هم­سوی خویش صدای تپشِ کُنش­گریِ شهر آینده‌ای را می‌شنوم که بخش من دارد آن را می‌سازد؛ و در آن، زنجیره‌ی اجتماعی روی معدودی افراد سنگینی نمی­کند و در آن هر چیزی که روی می‌دهد اتفاقی و قضا قدری نیست و هوش­مندانه است عمل­کرد شهروندان. در آن شهر هیچ کس نیست که بر پنجره به تماشا بماند، آن گاه که ‌اندک کسانی دارند از جان خویش در می‌گذرند و رگ­هایشان در این فداکاری دریده می‌شوند و به همراه او کسی هم نیست که بر پنجره بماند و کمین کند تا از‌ اندک خیری که کُنش­گری کسانی چون او به همراه آورده، استفاده کند و اوهام خویش را با توهین به آن که دست از جان شسته و رگش دریده شده، بیرون بریزد که چرا در نیل به اراده‌ی خویش موفق نبوده است. من زنده­ ام. من پارتیزانم. پس بیزارم از آن که مشارکت نمی­کند. من از بی تفاوت­ها بیزارم.


No comments:

Post a Comment